حسين، تنها ماند; مصيبت كشيدهاى كه همه فرزندان و خويشان و يارانش كشتهشده باشند. استوارتر از حسين و دليرتر و ثابتقدمتر از او ديده نشد.
خواهرش زينب در جايى كه چندان دور نبود ايستاده بود و برادر را مىنگريستو ديدگانش از ديدار برادر پيش از آنكه از دستش رود، توشه بر مىگرفت.
كمكم جراحتهاى بسيار، حسين را ناتوان ساخت و خواست كه برزمين افتد.ديگر زينب را توانايى نماند و ديدن اين منظره را تاب نياورده چشمانش را برهمگذارد و سراپا گوش شد كه آخرين سخن برادر را در ميان هزاران دشمن كهاطرافش را گرفته بودند بشنود:
«آيا براى كشتن من جمع شدهايد؟ به خدا، پس از من بندهاى از بندگان خدا رانخواهيد كشت كه خشم خدا از كشتن او بيش از كشتن من باشد. من اميدوارم كه خداء;ضصظخمرا در برابر خوار شمردن شما گرامى بدارد و انتقام مرا، از جايى كه گمان نبريد، ازشما بگيرد. اگر مرا كشتيد، خداى عذابش را در ميانتان فرود خواهد آورد و خونتان راخواهد ريختو به اين هم راضى نخواهد شد، تا عذاب دردناك خود را در بارهشما دو چندان كند».
گويى زمين را زير پاى سپاه پيروزمند كوفه بهلرزه درآورد.
حسين - كه رحمتخداى براو باد - مقدار زيادى از روز را زنده ماند و اگركوفيان كشتنش مىخواستند، مىكردند. ولى يكى پس از ديگرى از او دور مىشدند;هركس آهنگ قتلش مىكرد، سستشده و مىلرزيد.
سپس، خداى فرمانش را به انجام رسانيد و پايان قطعى كار بهوقوع پيوست.
حسين كشته شد و در پيكر نازنينش 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير بود.
شانه چپش با شمشير زده شد و جدا گرديد.
ضربت ديگرى زندگى آن شهيد را پايان داد.
سومى جلو آمد و سر مقدسش را جداكرد.
آسياى ديوانه كشتار از گردش باز ايستاد، ولى پس از آن كه از اهل بيت پيغمبركسى باقى نمانده بود كه ريز ريزش كند.
شمشيرها به نيامها باز گشتند، ولى هنگامىكه كسى را نيافتند كه سرش را جداكنند.
و پيكرهاى شهيدان در ميان بيابان گذاشته شد.
كوفيان آهنگ غارت بارها و شترها را كردند و همه را به يغما بردند و آنگهبه سوى زنان حسين و اسباب و اثاثيه آن حضرت روى كردند. اگر زنى براىنگهداشتن پيراهن تنش پاىدارى مىكرد، كوفيان چنان بىرحمى نشان مىدادندكه زن ناتوان شده و پيراهنش را بربايند.
سپس اسبان را بر پيكرهاى شهيدان تاختند.
خورشيد روز دهم محرم سال 61 غروب كرد و زمين كربلا در خون غرق بود وشريفترين و پاكيزهترين پيكرها قطعهقطعه، پارهپاره، پراكنده روى زمين افتاده بود.
ماه بىنور و پريدهرنگ از زير ابرها بيرون آمد.
در روشنايى بىرنگ ماه، زينب با دستهاى از كودكان و گروهى از زنان بيوه شده وداغ ديده در ميان قطعات پراكنده پيكرهاى جداجدا مىگرديدند. يكى در پى دستپسر عزيزش مىگشت. ديگرى بازوى شوهر بزرگوارش را مىجست. سومى پاىبرادر والامقامش را پيدا مىكرد. (9) لشكر ابنزياد در جايى كه چندان دور نبود،شب نشينى داشتند و بادهگسارى مىكردند و در پرتو روشنايى مشعلها، سرهاى جداشده و اموال يغما گرفته را مىشمردند.
صداهايى شنيده مىشد كه به كسى كه سرامام را جدا كرده بود مىگفت:
حسينبن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى، كسى را كشتى كهبزرگوارترين مرد عرب بود. او واستسلطنت اينان را براندازد. كنون نزد اميرانخود شو، و پاداش بگير، كه اگر همه خزينههاى خودشان را به پاداش كشتن اوبه توبدهند، كم دادهاند.
جواب او اين بود كه: برفت و بر در خيمه عمر سعد بايستاد و فرياد برآورد:
اوقر ركابى فضة وذهبا.
انى قتلت السيد المجججا.
- بايد كه چكمههاى مرا از زر و سيم پركنى. زيرا كه من آن سرور عالىمقام را كشتم.
قتلتخيرالناس اما وابا.
وخيرهم اذ ينسبون نسبا.
- كشتم كسى را كه پدر ومادرش بهترين مردم بودند و بهترين و پاكيزهترين نسلها را داشتند.
مىگويند در اينجا داستان به پايان مىرسد.
داستان هفتادوسه تن شهيدى كه ساعتهاى بسيار در برابر چهار هزارتنپاىدارى كردند. و تا آخرين فردشان كشته شدند.
زمانى گذشت و پيش از آن كه براى آن ها قبرى بسازند كه اعضاى پراكنده آن ها راجمع كنند، دلسوختهاى برايشان گذركرد و گفت:
وقفت علىاجداثهم ومجالهم.
فكانالحشى ينقض والعينساجمة.
- بر سرمزار شهدا و ميدان جنگشان بايستادم دل از غم پاره پاره مىشد و ديده اشك مىريخت.
لعمرى لقدكانوا مصاليت فى الوغى.
سراعا الى الهيجا حماة خضارمة.
- بهجان خودم كه آنها در ميدان جنگ دلاورانى بودند. كه با جوانمردى براى جانبازى مىدويدندو با شرافت.
تاسواعلى نصرابن بنت نبيهم.
باسيافهم آسادغيل ضراغمة.
- دريارى پسر پيغمبر استقامت كردند. و شيران بيشهاى بودند كه شمشير بر دست گرفته بودند.
و ما ان راى الراؤن افضل منهم.
لدىالموت سادات وزهرا قماقمة.
- هنوز ديده بينندگان برتر از آنها نديده. (چراكه) با سرورى و بزرگوارى و جوانمردى بهسوى مرگرفتند.
از كسانى كه در اين صحنه نمايان شدند به جز زينب كسى نماند.
زينبى كه در سراسر اين مصيبت دردناك آنى از ديده ما پنهان نبود. او به تنهايىبا رفتار جاويدانش در تاريخ باقى است، زينب، «بانوى كربلا».
زينب، در كنار برادر بود كه نخستين غريو دشمن را شنيد. آندم كه برادرشبه خواب رفته بود. ولى زينب بيدار بود و خواب نداشت.
زينب از بيمار پرستارى مىكرد و محتضر را دلدارى مىداد و براى شهيدمىگريست.
زينب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادرش حسين(رضىالله عنه) ديده شد.
دستهاى از لشكر به سوى كوفه باز گشتند و بارىگران و سهمناك، يعنى سرهاىشهدا را، همراه داشتند.
شب، همه جا را فراگرفته بود و دارالاماره ابنزياد بسته بود.
گويند: كسى كه سرامام شهيد را با خود داشتبه خانهاش رفت و سر را دركنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت:
ثروتى عمرانه براى تو آوردهام; اين، سر حسين است كه در خانه تو است.
زن هراسان شد و شيونى زد و گفت:
خاك بر سرت! مردم زر و سيم مىآورند و تو سر پسر دختررسول خدا راآوردهاى؟ به خدا كه ديگر هيچ خانهاى مرا با تو جمع نخواهد كرد.
از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان، دويدن گرفت.
كاروان اسير به سوى كوفه كوچ كرد، و آن ، مصيبت زدهترين كاروانى بود كهتاريخ به خاطر دارد.
در ميان آن ها دو كودك از حسنبن على بود، كه كوفيان كوچكشان شمردند و ازكشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دو كه مجروح شده بود و با كاروان حمل مىشد.
و از فرزندان حسين، جوانى بيمار به نام علىاصغر (زينالعابدين) بود كهعمهاش زينب با جانفشانى از مرگ نجاتش داد. او تنها بازمانده شهيد بزرگوار ويادگار برادر زينب بود.
همراه بانوى بانوان زينب، خواهرش فاطمه و سكينه دخترحسين و بقيه بانوانبنىهاشم با حالت اسيرى روان بودند.
كاروان از كنار قتلگاه شهدا گذشت; جايى كه تكه پارههاى پيكرها در ميان خاك وخون روى زمين پراكنده بود. زينب نالهاى كردوصدا زد:
«اى فريادرس ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين تو استكه آغشته به خون و با پيكر قطعهقطعه در ميان بيابان افتاده است. اى دادرس ما ! اىمحمد! اينان دختران تواند كه به اسيرى مىروند. اينان فرزندان تواند كه كشته شدهاندو باد صبا بر پيكرهاشان خس وخاشاك مىريزد».
در پى زينب، زنان صدا به شيون و زارى بلند كردند و دوست و دشمنبهگريه در آمدند.
كاروان وارد كوفه شد.
مردم در حالىكه خاندان رسالت را به سوى عبيدالله زياد مىبردند، ايستاده بودندو اسيران را تماشا مىكردند از گوشهاى صداى گريهوزارى شنيده مىشد و از جايىبانگ شيون و ناله برمىخاست، و سخنانى بهگوش مىرسيد كه نوحهگرى مىكرد وعزادارى مىنمود.
زنان كوفه، نوحهگر و گريبان چاك ديده مىشدند.
گريه كنندگان براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مىبردندشان، مىگريستند.
زينب، اين منظره را كه ديد، نتوانست تاب بياورد.
زينب تاب نياورد كه ببيند اهل كوفه گريه مىكنند، وهم آن ها بودند كه بهپدرشعلى و به برادرش حسن خيانت كردند و پسر عمويش مسلمبن عقيل را بهدستدشمن دادند و برادرش حسين را به سوى خود خواندند و وعده يارى دادند. ولىوقتى كه به سويشان آمد، شمشيرهاى خود را به يزيد فروختند.
زينب نتوانستببيند كه كوفيان بر حسين و جوانانش مىگريند، باآن كه همگىبهدست آن ها قربانى شدند; آنان براى اسيرى دخترانرسول، زارى مىكنند وكسىجز خود كوفيان، هتك حرمت آن خاندان را نكرده است.
سخنان پدرش على را به ياد آورد. پدرش از اهل كوفه نكوهش مىكرد و از آنانشكايت داشت. زينب، ديدگان خود را به سوى نقطه دورى متوجه گردانيد.
جايى كه پيكرهاى پارهپاره عزيزانش در بيابان افتاده بودند. سپس، چشمانشبه سوى گريه كنندگان بازگشت و اشارت كرد كه خاموش شويد.
همه، سرها را از خوارى و پشيمانى به زير انداختند و تا زينب سخن مىگفتچنين بودند.
«امابعد، اى اهل كوفه! گريه مىكنيد؟! هرگز اشكهاى شما نايستد و شيونتان آرامنگيرد. مثل شما مثل زنى است كه هر چه رشته است پنبه كند. شما ايمانخود را بازيچه فساد قرار داديد، و بدانيد كه بارىشوم بر دوش كشيديد.
آرى، به خدا چنين است، بايد بيشتر بگرييد وكمتر بخنديد. شما چنان خود راننگين كرديد كه شستن نتوانيد، و ننگ كشتن نواده خاتم پيغمبران و سالار فرستادگانرا چگونه مىتوانيد بشوييد، كسى كه نقطه اتكاى شما و چراغ راهنماى شما و سرورجوانان اهل بهشتبود. بدانيد كه به نادانى و پليدى، جنايتى عظيم مرتكب شديد. آياتعجب مىكنيد اگر آسمان خون ببارد؟
نفس پليد شما، جنايتكارى را نزد شما خوب جلوه داد، تا خشم خداى را براىشما بياورد و در عذاب الهى براى هميشه گرفتار باشيد.
آيا مىدانيد چه جگرى را پاره پاره كرديد و چه خونى را ريختيد و چه پرده نشينىرا پرده دريديد؟! جنايتى بزرگ مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمانهابشكافد و زمين از هم بپاشد و كوهها خرد شود».
كسى كه خطبه زينب را شنيده بود مىگويد:
به خدا، من بانويى سخنورتر از او نديدم; گويى از زبان اميرالمؤمنين علىبنابىطالب سخن مىگفت.
زينب، گفتارش را هنوز تمام نكرده بود كه صداى گريه مردم بلند شد و همگى ازهراس اين مصيبتبزرگ، مات و از خود بىخود شدند.
آن گاه زينب روى خود را از كوفيان برگردانيد و به جايى كهخودش و سايراسيران آن خاندان كريم را مىبردند، متوجه شد.
زينب، به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسيد. در اين هنگام، در گلوى خودشسوزشى احساس كرد.
زينب همه جاى اين خانه را مىشناخت. اين جا، روزى خانه زينب بود.روزگارى كه اسم پدرش علىاميرالمؤمنين با عظمتى بىمانند جهان را پر ساخته بود.
اشك در ديدگانش حلقه زد، ولى خوددارى كرد; مبادا گريه خوارش كند. زينب،شجاعتخود را به كمك طلبيده، از ميدان بزرگى كه در جلوى دارالاماره بود،بگذشت. مىدانى كه بيش از بيستسال پيش ديده بود كه فرزندش عون در آن دوبالهراه مىرفت و بازى مىكرد، و بزرگوارى برادرانش حسن و حسين، دل و چشمهمگان را پر كرده بود.
زينب دست راستش را به روى باقىمانده قلبش گذارد، مبادا از هم بپاشد. در آندم كه به اتاق بزرگى رسيد و ديد عبيدالله زياد در جايى نشسته كه پدرش در آن جامىنشست و از ميهمانان پذيرايى مىكرد، و با فرستادگانش و سران سپاه و استاندارانسخن مىگفت. به جاى مه نشيند كژدم كور!
امروز، دگرباره زينب به درون اين خانه پا مىگذارد; در صورتى كه اسير شده ويتيم گرديده و داغديده و پدر و فرزند و دو برادر و بقيه خويشانش را از دست دادهاست. خواست در اين هنگام قطره اشكى بفشاند و يا نالهاى كند، شايد اندكى از آلامخود بكاهد، ولى خوش نداشت كه گريان و ذليل با ابن زياد روبهرو شود.
هيچ وقت زينب مانند امروز احتياج نداشت كه به عظمت روحى و نيروىمعنوىاش اعتماد كند و به ارجمندى خاندان و شرافت تبار و اصالت نژادش پناه برد،تاآن طورى كه شايسته نواده رسول خدا و بانوى خردمند بنىهاشم است، در برابرابنزياد بايستد. ولى امروز بزرگترين احتياج را به آن دارد، تا بتواند آن چه را كه از اوشايسته است، انجام دهد، پس از آن كه روزگار همه مردانش را از كفش ربوده است.
زينب، كه پستترين لباسهايش را بر تن داشت و كنيزانش دورش را گرفتهبودند، با ابهت وجلالى هرچه تمامتر قدم پيش نهاد و بدون آن كه به امير سركشخونخوار اعتنايى كند، رفت و به گوشهاى بنشست.
ابن زياد كه زينب را مىنگريست كه اينگونه با جلال و عظمت نشست، بدونآن كه اجازه نشستن بگيرد، پرسيد:
توكيستى؟
زينب جواب نداد.
پرسش را دوبار يا سه بار تكرار كرد. ولى زينب براى آن كه خردش كند وكوچكش سازد، جوابش را نداد.
يكى از كنيزان زينب جواب داد:
اين زينب دخت فاطمه است.
ابن زياد كه از رفتار زينب به خشم آمده بود، چنين گفت:
حمد خداى را كه شما را رسوا كرد و بكشت و دروغتان را روشن ساخت.
زينب كه با نظر حقارت بدو مىنگريست، گفت:
«حمد خداى را كه به واسطه پيغمبرش، ما را عزيز و محترم قرار داد و از پليدىپاك گردانيد. فقط گناهكار رسوا مىشود و تنها فاجر دروغ مىگويد. و او بحمدالله غيراز ماست».
ابن زياد پرسيد:
كار خدا را باخويشانت چطور ديدى؟
زينب كه هم چنان عظمتش استوار بود، گفت:
«سرنوشت آن ها كشته شدن و فداكارى بود. همه رفتند و در بسترهاى خودآرميدند و به همين زودى خداى آن ها را با تو جمع خواهد كرد و در پيش او محاكمهخواهيد شد».
در اينجا ابن زياد سركش و پليد كوچك شد و براى آن كه درد خويش را شفابخشد، گفت:
خداى مرا از شورش تو و ياغيان سركش خويشان تو آسوده گردانيد و رنجدرونى مرا شفا داد.
زينب، اشكهاى خود را پس زد وگفت:
«تو پشت وپناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخههاى مرا بريدى وريشه مرا كندى. اگر اين جنايتها، درد تو را شفا مىبخشد، به يقين بدان كه آسودهگشتى و شفا يافتى!».
ابن زياد خشمگين شد وگفت:
اين زن سخن پردازى مىكند; پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.
زينب نيز با لحنى قاطع و محكم گفت:
«زن را با سخن پردازى چه كار؟ من با درد خود سروكار دارم».
ابن زياد، چشم خود را از سوى زينب برگردانيد و چهرههاى اسيران را يكايكنگريستن گرفت تا چشمان پليدش در برابر علىاصغر (10) فرزند حسين بايستاد.زندهماندن وى را غريب شمرد و پرسيد:
نام تو چيست؟
جوان پاسخداد:
«علىبن حسين».
ابنزياد در عجب شد و پرسيد:
آيا على بن حسين را خدا نكشت؟
جوان چيزى نگفت.
ابنزياد كه مىخواستبه سخن گفتنش وادارد، گفت:
چرا سخن نمىگويى؟
جوان گفت:
«برادرى داشتم كه نام او نيز على بود; مردم او را كشتند».
ابن زياد گفت:
خدا او را كشت.
جوان خوددارى كرد و چيزى نگفت. ولى پس از آن كه ابنزياد دوباره به سخنگفتن وادارش كرد، اين آيه را تلاوت كرد:
«الله يتوفى الانفس حين موتها (11) ، و ماكان لنفس ان تموت الا باذن الله; (12) .
خداى در وقت مرگ همه را مىميراند. و هيچ كس نمى تواند بميرد مگر به اذن خدا».
آن خود خواه سركش فرياد زد:
به خدا، تو از همانها هستى. واى بر تو!
سپس به اطرافيانش نظرى انداخت و گفت:
ببينيد به سن رشد رسيده؟ من او را مرد مىشمارم.
آن گاه فرمان كشتن او را صادر كرد. در اين هنگام، عمهاش زينب دست در گردنجوان انداخت و در آغوشش كشيد و گفت:
«اى ابن زياد! هرچه از ما كشتى بس است. هنوز از خونهاى ما سيراب نشدى؟آيا از ما كسى را باقى گذاردى؟».
سپس او را سوگند داد كه از ريختن خون جوان درگذرد يا آن كه خودش را نيز بااو بكشد.
ابن زياد، مدتى به زينب نگريست. سپس، به سوى اطرافيانش روى كرده گفت:
خويشاوندى چيز عجيبى است. گمانم آن است كه دوست مىدارد وى را نيز بااو بكشم، جوان را آزاد بگذاريد تا با اهل بيتش برود.
ابن زياد، فرمان داد كه سر حسين را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانيدند.
سپس گردن و دستهاى على زينالعابدين را در غل و زنجير كردند.
كاروان بار دگر به سوى شام به راه افتاد.
كاروان عبارت بود از: سر حسين و سر هفتادتن از خويشان و يارانش وكودكانى كه اسير بند و زنجير بودند و بانوان اسير آن خاندان كريم كه به روى بارهاجايشان داده بودند. آن گاه زيرنظر گماشتگان سنگدل ابن زياد، سفر شام آغاز گرديد.
علىبن حسين در طول راه سخنى نگفت.
و عمهاش نيز سخن نگفت.
مصيبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. پسر حسين برخود مىپيچيد وبا خاموشى به بندهاى گرانبار مىنگريست. زينب با سكوتى بهتآميز به سرهاىشهيدان نگاه مىكرد!
وقتى كه به شام رسيدند، آنان را يكسره به بارگاه يزيدبن معاويه بردند، ولى ناله وشيون زنان از خانههايش بلند بود و فضا را پركرده بود.
يزيد، بزرگان اهل شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانيده بود و سرحسين را در پيشش نهاده بودند. يزيد به اطرافيان خود روى كرده چنين گفت:
داستان اين سر با ما، مانند گفته حسينبن حمام است:
ابى قومنا ان ينصفو نا فانصفت.
قواضب فى ايماننا تقطر الدما.
يفلقنهاما من رجال اعزة.
علينا وهم كانوا اعق واظلما.
- خويشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشيرهايى كه در دست راست ما بود و از آن خون مىچكيد،انصاف داد.
- و فرقهاى مردانىكه نزد ما ارجمند بودند، بشكافت، ولى آنان نا مهربانتر و ستمكارتربودند.
سپس، در حالىكه اشارهاى به سر شهيد مىكرد، به سخن خود ادامه داده، گفت:
آيا مىدانيد كه اين سر از كجا آمد؟ او مىگفت: پدرم على از پدر او بهتر است.مادرم فاطمه از مادر او بهتر است. جدم رسول خدا از جد او بهتر است. و من خودم ازاو بهترم و براى خلافتشايستهترم.
اما اين كه مىگفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاكمهكردند و مردم مىدانند كه حكم به سود كدام يك بود، و اما سخن او كه مادرم از مادر اوبهتر است، آرى چنين است، فاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتر است، و اما اينكه گفته بود، جدم رسول خدا از جد او بهتر است، آرى چنين است، كسى كه ايمانبه خدا و روز واپسين داشته باشد، نمىتواند در ميان مسلمانان همدوش و مانندىبراى رسول خدا بيابد، ولى او - يعنى حسين - از ناحيه فهمش آمد، ولى نخواندهبود،
«قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء وتنزع الملك من تشاء; (13) .
بگو خداى داراى شهريارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه خواهد بستاند».
سپس، يزيد فرمان داد كه اسيران را وارد كنند.
مجلسيان به دختران دودمان هاشم نگاه مىكردند; كسانى كه تا ديروز در پس پردهعزت و احترام قرار داشتند و بيگانهاى رخساره آنان را نديده بود.
هنگامىكه بزرگوارى و ارجمندى اين دودمانرا به خاطر آوردند، همگى از شرمچشم برهم نهادند، مگر يك مرد تنومند شامى سرخروى كه به فاطمه دختر على (14) مىنگريست و با نگاههاى آزمندانه مىخواست او را ببلعد. فاطمه هراسان و لرزان راهگريز مىجست.
مرد شامى برخاست و به يزيد گفت:
يا اميرالمؤمنين! اين دوشيزه را به من ببخش!
فاطمه در حالتى كه از وحشت مىلرزيد، دامن خواهرش زينب را گرفت.
زينب خواهر را در آغوش گرفت و گفت:
«گمان دروغ بردى و فرومايگى كردى، نه تو چنين حقى دارى و نه يزيد».
يزيد خشمگين شد و گفت:
تو دروغ گفتى، من اين حق را دارم و اگر بخواهم اين كار را خواهم كرد.
زينب گفت:
«هرگز چنين حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آن كه از دين ما خارج شوى وبه كيش ديگر بگرايى».
سخن زينب، آتش خشم يزيد را برافروخت و با حالت انكار پرسيد: با من چنينسخنى مىگويى؟ پدر و برادرت از دين خارج شدند.
زينب با لحنى محكم جواب داد:
«به دين خدا و دين پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدايتشديد».
يزيد با خشم گفت:
دروغ گفتى اى دشمن خداى.
زينب سرش را به طور استخفاف تكان داد و گفت:
«تو فرمانروايى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مىدهى و به قدرت خود مىنازى».
يزيد جوابى نگفت.
مجلس را خاموشى بهتآميز و سنگينى فرا گرفت. مرد شامى كه فاطمه چشمشرا پر كرده بود، دوباره به سخن آمد:
يا اميرالمؤمنين! اين كنيزك را به من ببخش.
اميرش بانگ زد:
خفه شو! خداى به تو مرگ حتمى دهد.
سپس مصيبتى ناگوار روى داد:
يزيد از سرهاى شهدا سرپوش برداشت و خم شد و با خيزرانى كه در دستداشت، بر دندانهاى امام نواختن آغاز كرد و اين اشعار را مىخواند:
ليث اشياخى ببدر شهدوا.
جزع الخزرج من وقع الاسل.
لاهلوا و استهلوا فرحا.
ثم قالوا يا يزيد لاتشل.
- اى كاش پدران من در جنگ بدر مىديدند كه ايل خزرج از زخم نيزههاى ما به آه و فغان آمده است. (15) .
- تا شادى از سر و رويشان مىريخت، آن وقت مىگفتند: يزيد ديگر بس است.
بانوان بنىهاشم به گريه درآمدند، جز زينب كه به خودش جنبشى داد و به آن مردسركش نهيبى زد و گفت:
«خداى در قرآن به راستى گفت:
«ثم كان عاقبة الذين اساؤالسواى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن; (16) .
سرانجام كسانى كه كار زشت كردند اين است كه آيات خدا را دروغ شمارند و مسخره كنند».
اى يزيد! اكنون كه سر تا سر زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتهاى و ما را ماننداسيران به هرسو مىكشانى، به گمانت كه پيش خداى براى ما پستى و براى تو شرف ومنزلت است؟ و حالا كه مىبينى كه جهان، سر به فرمان تو نهاده و حوادث طبقدلخواه تو روى مىدهد، برخود مىبالى و بر خويشتن همى نازى، اگر خداى به توچنين مهلتى داده، بدان كه در قرآنش گفته:
«ولايحسبنالذينكفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما ولهمعذاب مهين; (17) .
كسانى كه كافر شدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آنهاست ما به آن ها مهلت مىدهيم تا برگناه بيفزايند، و عذاب خوار كنندهاى در انتظار دارند».
اى زاده بردگان! آيا اين از عدالت است كه تو دختران و كنيزكان خود را درپس پرده بنشانى و دختران رسول خدا(ص) را مانند اسيران بگردانى وپرده حجابشان را بدرانى، تا از ناله و آه، سينه تنگشان بگيرد و آوازشان بر نيايد;افسرده و غمگين بر شتران بار شوند، و دشمنان، آن ها را از اين شهر به آن شهر ببرند.نه يارى، تا غم خوارشان باشد، و نه جايى تا آسايش گاهشان گردد، و هر دور ونزديكى بر ايشان بنگرد، وقتى كه مردانشان در كنارشان نباشند.
يزيدا! آيا مىگويى، اى كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند، مىبودندو مىديدند، و خود را گناهكار نمىشمارى؟ و اين را گناه بزرگ نمىدانى؟ و بى شرمانهباچوب خيزران بر دندانهاى ابوعبدالله مىنوازى؟
چرا نكنى؟ باآن كه با ريختن خونهايى پاك، خونهاى ستارگان زمين از دودمانعبدالمطلب، زخمها را خنجر زدهاى و ريشه پاكى و بزرگوارى را از بن بركندهاى.
بهزودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مىكنى:اى كاش لال و كور بودى.
يزيدا !به خدا سوگند، هر چه كردى به خود كردى، جز پوست تن خود رانخراشيدى و جز گوشتخويش را نبريدى، به همين نزديكى برخلاف ميل به سوىرسول خدا برده خواهى شد، و خواهى ديد كه فرزندان و بستگانش در قرق گاه قدسالهى نزد آن حضرت جمعند، روزى كه خداى آنان را از جدايى و پراكندگى آسودهسازد.
پسر معاويه! به همين زودى تو و آن كسى كه تورا برگردن مسلمانان سوار كرد،خواهيد دانست كه كدام يك از ما بدبختتر و بىكستريم، روزى كه دادگاهى آمادهشود و خداى، قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همه اعضا و جوارح تو گواهانجنايات تو باشند.
اگر ستم بر ما را در اين جهان غنيمتشمردى، بدان كه در آن جهان بايد غرامتبپردازى، آن دم كه جز نتيجه كارهايت چيزى به درد تو نخورد، آن وقت است كه تو بهابن مرجانه پناه برى، و او به تو پناه برد، تو از او كمك بخواهى و او از تو كمكبخواهد، تو و همكارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه بكشيد و بهترين توشهاى كههمراهتان باشد، كشتار فرزندان محمد (ص) بود. به خدا سوگند، كه من تا كنون بهجزاز خداى نترسيدهام وجز پيش او شكايت نبردهام. پس هر حيلهاى دارى به كار بر وهر چه مىخواهى بكوش و آن چه نيرو دارى مصرف كن. به خدا كه ننگ اينستمكارى را نتوانى شست».
زينب آرام گرفت، يزيد سر به زير افكند و هر كس در آنجا بود، چنان سر به زير وخاموش شد كه گويى مرغ مرگ بر سر همه سايه افكنده است.
نقل مىكنند كه هند دختر عبدالله عامر زن يزيد، آن چه در مجلس شوهرش رخداد، شنيد، پيراهن را نقاب كرده و به درون مجلسآمد و گفت:
يا اميرالمؤمنين! اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خداست؟
يزيد گفت:
آرى، بر او شيون كن و سياه بپوش.
يكى از اصحاب پيغمبر، هنگامى كه ديد يزيد با خيزران بر دندانهاى حسينمىنوازد، با تعجب گفت:
آيا با اين چوب بر دندانهاى حسين مىنوازى؟ چوب تو به جايى مىخورد كهمن ديدم رسول خدا(ص) آنجا را مىبوسيد. ولى اى يزيد! تو روز قيامتخواهىآمد و ابن زياد شفيع تو است و اين سر خواهد آمد و رسول خدا شفيع اوست.
يزيد از ديدار زينب ناراحتشد و گفتار او تكانش داد، روى از زينب بگردانيد وبه سوى زينب و بانوان ديگر اشاره كرد كه به خانه او روند.
سپس فرمان داد، تا علىبن حسين را با غل و زنجير وارد مجلس كردند. علىگفت:
«اگر رسول خدا ما را در زنجير مىديد، باز مىكرد».
يزيد كه هنوز طنين سخنان زينب در گوشش بود گفت:
راست گفتى.
و امر كرد زنجير را باز كردند و سپس او را نزديك خود خواند، و مانند كسى كهمعذرت خواسته باشد، گفت:
اى علىبن حسين! ديدى پدرت خويشاوندى را با من بريد و حق مرا نشناخت وبا حكومت من به ستيزه جويى برخاست; خدا با او چنان كرد كه ديدى.
جواب على تلاوت اين آيات شريفه بود:
«ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلكعلى الله يسير لكيلا تاسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما آتاكم والله لايحب كل مختالفخور; (18) .
هر مصيبتى كه در زمين رخ مىدهد و بر شما روى مىآورد، در دفتر، پيش از آن كه آن رابيافرينيم، نوشته شده، كه اين براى خدا آسان است، تا برآن چه از دستتان برفت، افسردهنشويد،و بهآن چه كه بهدستتان آمد دلخوش نگرديد، و خداى هيچ متكبر برخود بالندهاى رادوست نمىدارد».
يزيد خواست كه اين آيه را بخواند:
«و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم; (19) .
هرچه به شما مىرسد، آثار عمل خودتان است».
ولى به زودى خاموش گرديد; زيرا ضجه زنان، كه بسيار دردناك و جانگداز بود،از دور شنيده مىشد.
نه تنها بانوان بنىهاشم گريه مىكردند، بلكه زنان بنىاميه با اشكهاى خود باايشان هم دردى مىكردند.
از دودمان معاويه زنى نماند كه مصيبت زدگان را با گريه وزارى براى حسيناستقبال نكند.
سه روز سوگوارى و نوحهگرى بر پا شد. سپس، يزيد امر كرد كه مصيبت زدگانبه همراهى نگهبانى درستكار كه سواران و خدمتگزارانى تحت فرمانش بودند،آماده سفر به سوى مدينه شوند.
نقل مىكنند: يزيد در هنگام وداع با علىبن حسين چنين گفت:
خداى لعنت كند پسر مرجانه را، به خدا، اگر من با پدرت روبهرو مىشدم، هر چهاز من مىخواست، به او مىدادم و با تمام قوا مرگ را از او دور مىكردم، هر چندبه هلاكتبعضى از فرزندانم تمام مىشد، ولى آن چه راكه ديدى خواستخدا بود.
سپس، تقاضا كرد كه هر حاجتى براى او پيدا مىشود بنويسد، و آن گاه به سوىخوابگاه خود رفت. ولى هنوز طنين صداى زينب در گوشش بود، كه با شدتىهر چه تمامتر تكانش مىداد.
نگهبان، زنان و كودكان حسين را از شام بيرون آورد و آن ها را با آرامش و مهربانىدر شب راه مىبرد; همه در پيشاپيش او حركت مىكردند و هيچ يك از نظرش دورنمىشدند. هنگام پياده شدن، از ايشان كناره مىگرفت و خودش و كسانش هم چونپاسبان در اطراف پراكنده مىشدند، و آنان را آزاد مىگذاردند كه اگر كسى بخواهدوضويى بگيرد، يا قضاى حاجتى كند، آسوده باشد و شرم نكند، و با آن ها در راههمراهى مىكرد و گاهگاهى مىپرسيد:
آيا احتياجى داريد؟
در يكبار زينب گفت:
« اگر مىشد، ما را از راه كربلا مىبردى.».
نگهبان غمگينانه جواب داد:
اطاعت مىكنم.
بردشان تا به زمين شوم كربلا رسيدند.
چهل روز بر آن كشتار گذشته بود و هنوز قسمتهايى از زمين به خون شهيدانرنگين بود و قطعات گنديده از پيكرهاى آن ها كه وحشيان بيابان از خوردن آن هاسرباز زده بودند، موجود بود. (20) .
نوحهگران به نوحهگرى برخاستند، سه روز در آنجا بماندند و آنى سوزشدلشان آرام نگرفت و اشكشان نايستاد. سپس، كاروان مصيبتزده، راه مدينه را پيشگرفت.
هنگامى كه نزديك مدينه رسيدند، فاطمه دختر على به خواهر خود بانوى بانوانزينب گفت:
«خواهر عزيزم، اين مرد كه به همراه ما آمد، به ما نيكى كرد، آيا صلاح مىدانى به اوچيزى بدهيم؟».
بانوى خردمند جواب داد:
«به خدا چيزى همراه ما نيست كه به او بدهيم به جز زيورمان».
آن گاه النگو و دستبندهايشان را درآورده، پيش آن مرد فرستادند و از اين كه هديهبسيار ناچيز است معذرت خواستند كه اكنون دست تنگيم و چيزى نداريم.
ولى آن مرد زيورها را پس فرستاد و گفت:
اگر آن چه من كردم براى دنيا بود، زيورهاى شما آنقدر مىارزيد كه مرا خشنودسازد، ولى به خدا كه جز براى خدا و براى بستگى شما با رسول خدا، كارى نكردم.
1) «بابى انت و امى» در زبان عربى كنايه از شدت محبت است كه مدلول التزامى اين جمله است.
2) قطا، مرغى است كوچك وسياهرنگ و كاكل دار بهاندازه كبوتركه سنگ ريزه مىخورد، و در فارسى آن راسنگخوار گويند. در عرب معروف بوده كهاين مرغ در شب خواب خوشى دارد وتا خطرى او را تهديدنكند دست از خواب شيرين بر نمىدارد واز جاى خويش نمىجنبد.
ولولا المزعجاتمن الليالى.
لما ترك القطاطيب المنام.
(مترجم).
3) و تا صبحگاه بهنماز و عبادت خداى بهسر بردند.
4) گويا نويسنده، لشكرحر را كه مقدمةالجيش بود و لشكر شمر كه ازمؤخره بود، فراموش كردهاست.(مترجم).
5) گويا مصيبت قاسم و عبدالله، دو فرزند امام حسن(ع) به يك ديگر آميخته شده و مصيبت عبدالله، به جاىقسمت اول مصيبت قاسم نگاشتهشده است. (مترجم).
6) پيكر عباسرااز همانجايى كه شهيد شده بود به جاى ديگر نبردند.(مترجم).
7) از امام حسن، سهفرزند در كربلا شهيد شد: ابوبكر، قاسم، عبدالله.(مترجم).
8) در نقلى دارد كه زينب پساز آنكه از عمر سعد نوميد شد، روى به لشكر كرده و صدا زد: «آيا ميان شمامسلمانى نيست؟»(مترجم).
9) و زينب با دلى سوزان وجگرى گدازان مىناليد وجدش رسول خدا(ص) را بهكمك مى طلبيد. ومىگفت:
«اينحسين استكه آغشتهبهخون برزمينكربلاافتاده، اعضايش قطعهقطعه، سرش از تن جدا، عمامه وردايش بهتاراج رفته. پدرم به فداى سردارى كه لشكر گاهش غارت شده وخيمههايش دربيابان تكهتكه وپارهپاره افتاده. پدرم به فداى غريبى كه غايب نيست تا اميد بازگشتش را داشته باشم و بيمارنيست تااميدبهبودىاش را بدارم. بلكهپيكرپارهپارهاش در برابر چشمروىزمينافتاده. جانم بهفداى غمديدهاى كهباغم جان داد و تشنهكامى كه بالب تشنه سرش را بريدند. جانم به فداىكسىكهمحاسنش خون چكانبود». به نقل از مناقب ابنشهر آشوب. (مترجم).
10) نام امام سجاد است وعلىاكبر، نام فرزند بزرگ سيدالشهداست كه در كربلا شهيد شد. كودك شيرخوارآن حضرت نامش عبداللهاست نه علىاصغر. (مترجم).
11) زمر (39) آيه 42.
12) آل عمران (3) آيه 145.
13) آل عمران (3) آيه 26.
14) دور نيست كه اين فاطمه، دختر حسين و برادرزاده زينب باشد، نه خواهر او.(مترجم).
15) شعر اول از ابن زبعرى است كه از شعراى كفار بوده و در جنگ احد بهمناسبت پيروزى كفار برمسلمانان سروده است.(مترجم).
16) روم (30) آيه 10.
17) آل عمران (3) آيه 178.
18) حديد (57) آيات 22-23.
19) شورى (42) آيه 30.
20) مشهور است كه سه روز پس از واقعه عاشورا، بنىاسد آمدند و پيكرهاى شهدا را دفن كردند.(مترجم).
نظرات شما عزیزان: